درد عاشقان گویی درد بی درمان است//نه می و نه مسکن بر این درد درمان است
گر همه عمر عاشق بیچاره ناله سر کند//چه ثمر که صنم پنبه در گوش و چشم نابینا است
دیدی مدعی که بس جلوه و جا می کرد//بهر مردمان وطن، فخر کبریا می کرد
اهل اندیشه را همه بزغاله می انگاشت//مردم معترض خس و خاشاک می پنداشت
در هر مجلسش اهل تملق بسی جمع بودند//عده ای هم به چشمداشت نزد او حاضر بودند
چه زود زمانه بر او بی مهری آغاز نمود//اهل زمانه از دو رو برش همه دور نمود
معلم روزگار درس خویش تمام ننموده هنوز//بی مهری اهل انحراف بدو ننموده هنوز
گفتی که دگر می نخور ای عاشق رند//در پی می تومرو در خانه آن ساقی رند
گفتم که نصیحت به جان خریده ام/دیر زمانی است که این پند به گوش گرفته ام
گر مرا مست بینی از نوشیدن دوش نیست//زآن می که در ساغر ساقی است نیست
ما را ز اذل در جام می انداختنده اند//گویی که بجای اب می در گل ما انداختنه اند
ز آن است که ما هوشیاری بخود ندیده ایم//عاشق گشته و بجز نقش معشوق ندیده ایم
حساب سود و زیان هرگز به عشق نکرده ایم//جای خال و کمان ابرو اندازه نکرده ایم
آن کمان ابرو که همه کج پنداشتند//ما شیفته اش گشته و ما را به این مست پنداشتند
سعادت را ز پند زاهد و معتصب چه باک باشد//ز آن عشق که ز اذل تا به ابد با او باشد