ساقی را گوی که چرا میخانه تعطیل است/// دل ما پر زغم ز غصه سر ریز است
فکری کن که دگر طاقت ز کف برفته است///دل ما بی قرار یک خنده مستانه است
کوست آن جام می که دوای حال زارما کند// غصه زدل بیرون و ما را زغم آزاد کند
کوست آن جامی که شفای دل افسرده ما کند// دل را رها چو نرگس در نسیم بهار کند
کوست آن که نگاهش شفا ی حال ما کند // گوشه چشمش به زه هزار پیاله می ناب کند
امشب بار دگرآن یار دیرین یاد خواهیم کرد//بر بستراو رقص سمای بسیار خواهیم کرد
ما روی گشاییم به سحر چون یاس در سحرگاه// ما نغمه زنیم چون مرغ سحر به سحرگاه
گر میخانه تعطیل و می ناب در ساغر نیست // به یاد یار سعادت را دگر امشب غم نیست
مدعی وفا که عمری با ما سرمی کرد//دیدی چگونه با دشمن ما عاقبت خلوت کرد.
ما را ز غیر هیج توقع وفا نبوده است// اما دل بجز وفا ز یار مدعی هیچ تمنا نکرد
نمی دانم چرا یاد الستم به ازل من ندارم / نمی دانم چرا ز آن روز هیچ بخاطرندارم
الهی عمر برفت و ما را پیمان یاد نیامد / آن عهد دیرین را هیج نشان در ذهن نیامد
نمی دانم چرا بار امانت را من بر گرفتم / میان جمع، این بار گران من بدوش گرفتم
نمی دانم شاید آن روز بسیار خام بودم / و یا شاید که مبهوت در تماشای رخ یار بودم
نمی دانم شاید ما را قولی بس گران دادند / و یا شاید که راه را بسیار آسان نشان دادند
نمی دانم ولی گویند که بسیار شیفته بودیم / در آن محفل در بلا گفتن پیش افتاده بودیم
گویی وصل یاربی پیمان حاصل نمی شد / سعادت بی پیمان جهان با یار همراه نمی شد